و بهاریه . . .

                                               به نام خدا  


همه جا را گرفته روح بهار
گرم رقص است لاله تبدار
ای گل من تو هم شکوفه برآر
آمده ، آمده دوباره بهار
چون شقایق بجوش بر دل کوه
همچو نرگس بخند بر لب جو
نغمه سر کن بخوان دوباره به ناز
زندگی را دوباره کن آغاز
مژده ام ده بگو که روز رسید
شب سر آمد ، به خنده شد خورشید
گل من ، ای شکوفه شادی
گل من ، ای بهار آزادی !
 

(برزین آذرمهر)   

 

و برگی از تاریخ . . .

   به نام خدا
دیروز 25اسفندماه مصادف بوده است با :
رخشنده اعتصامی معروف به پروین  اعتصامی در 25اسفند 1285خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام الملک) از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دوره قاجار بود و در آن زمان ماهنامه ادبی «بهار» را منتشر می کرد. مادرش اختر فتوحی فرزند میرزا عبدالحسین ملقب به مُقدّم العِداله و متخلص به "شوری"از واپسین شاعران دوره قاجار، اهل تبریز وآذربایجانی بود.
پروین از کودکی با مشروطه خواهان و چهره های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و از استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت.
دیوان اشعار وی بالغ بر 2500بیت است. وی در  پانزدهم فروردین 1320شمسی به علت ابتلا به حصبه درگذشت و در حرم فاطمه معصومه در قم در مقبره خانوادگی به خاک سپرده شد

شعری برای استقبال از بهار از پروین اعتصامی :

بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر

فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر

====================== 
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است  

( پروین اعتصامی)

و به بهانه هفته درختکاری . . .

    به نام خدا    

غزلی برای درخت... 

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر برکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت 

(سیاوش کسرایی)

و ابتهاج . . .

به نام خدا  

به بهانه شش اسفندماه سالروز تولد هوشنگ ابتهاج(ه . الف - سایه)

 

     خواب و خیال

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
 پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
 خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
 درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
 آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
 چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
 سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
 عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

و کلیدر . . .

                                                 به نام خدا
نفیر خواب ، نفیر دیگر است . چهار تن اگر زیر سقفی خفته باشند ، نفیر منظمشان چنان آهنگی بر پا میکند که خود خواب آور است . اما هرگاه در این میان تنی از ایشان بی خواب شده باشد، از نفس کشیدنش ، ناهماهنگی نفیرش می توانی او را باز شناسی . دم او ، خواب رمیده ، آهنگی دیگر دارد و خفتنش حالی دیگر. آن آرامی پر اطمینان در دراز کشیدنش نیست، و این غلت و واغلتهای بی اختیار در اندامش دیده نمی شود. انسان خفته خود را در آزادی تمام یله می دهد. یله داده است . شده . دست و پای وگردن و موی ، هر یک به اختیار و در آزادی یله اند . از پوشاک تن خویش بی خبراست و نگاه از برهنگی تن فرا برده است .
خواب زده ، اما چنین نیست . او به خود می پیچد و از هم می پاشد . تنش رها نیست . بسته هم نیست . دست و بال خود وا می اندازد. دست و بال بی قرار خود را . عصبی است . پاها را بسته و باز می کند، فزاینده خستگی . سرو گردن به این سوی و آن سوی می راند ، دردمند . خواب رمیده ، کوفته و بدخوی ، پرتوقع و نا آرام ، بی تعادل و خشمخوار است . تاب سکون ندارد . از پس کلنجار بسیار با خود ، جمع می شود از جای بر می خیزد، تن پوشی به دوش می اندارد و از دربرون می زند و در هوای پاک - اگر هوای پاکی باشد- پوست تن به سیل نسیم می سپارد و هوای پاک را به ولع می بلعد. مشتی آب بر روی . پس در میدانه ای ، بیخ دیواری ، گرد آبگیری، لب جویی ، کنار کشتزاری براه می افتد ، پندار می بافد ، می اندیشد مگر تازه ای برای اندیشیدن بیابد. امید اینکه پنداره هایی روشن ، او را از قلاب اوهام پیچنده وارهانند و خستگی سالم به او روی کند . میل به بستر. چنین گاهیست که خواب رمیده ، دودل اما به امید اینکه خواب خواهدش برد ، کف برهنه پا بر بستر میگذارد و تن کوفته رها میکند و پلکها بر همی می هلد .
اما این هنگامی شدنیست که پروایی در میان نباشد ، که جان بسته نباشد ، که پیرامونش دیواری ناپیدا نکشیده باشند ، که به زندان در نباشد ، که خموشی و آشفتگی درون ، از شب و آنچه که در آن پیش است ، از پندار فردا و مادر ، از خیال خشم برادر و اندوه پدر در امان باشد. نه این که همه هراس ، هراس موذی به دلش رخنه کرده و او را در غباری از تردید و ترس ، امید و انتظار گرفتار کرده باشد. نه شب، شبی که همواره خیال انگیز بوده است تا بدین پایه نادرست و ترسناک شده باشد . چگونه شبی است امشب ؟!
(کلیدر - ج 1- محمود دولت آبادی)