چند حکایت از تذکرة الاولیا- عطار نیشابوری

به نام خدا

اندر احوال معروف کرخی

نقلست که یک روز با جمعی می رفت جماعتی جوانان می آمدند و فساد می کردند تا به لب دجله برسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود .معروف گفت : دستها بردارید .پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش دادی در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند . گفتند :خواجه ما سّر این دعا نمی دانیم ! گفت : آنکس که با او می گویم می داند . توقف کنید که هم اکنون سّر این پیدا آید.آن جمع چون شیخ بدیدند رباب شکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند .
شیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد ، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید .

========================== 
اندر احوال حاتم اصم

و یکی از مشایخ حاتم را پرسید :نماز چگونه کنی ؟گفت :چون وقت در آید وضوی ظاهر کنم و وضوی باطن کنم .ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را به توبه ، و آنگاه به مسجد درآیم و مسجد حرام را مشاهده کنم ، و مقام ابراهیم را درمیان دو ابروی خود بنهم ،و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود ، و صراط زیر قدم خود دارم ،و ملک الموت را پس پشت خود انگارم ،و دل را به خدای سپارم .آنگاه تکبیر گویم با تعظیم و قیامی به حرمت و قرائتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی به حلم و سلامی به شکر گویم نماز من این چنین بود .

========================= 
اندر احوال معاذ رازی

شبی شمعی پیش او نهاده بودند . بادی درآمد و شمع را بنشاند . یحیی در گریستن آمد . گفتند : چرا می گریی ؟ هم این ساعت بازگیریم . گفت : از این نمی گریم . از آن می گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند . می ترسم که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرونشاند .

=========================
اندر احوال ابوسلیمان دارائی
گفت: شبی در مسجد بودم و از سرما آرامم نبود. و در وقت دعا یک دست پنهان کردم . راحتی عظیم از راه دیگر دست بر من رسید. در خواب شدم . هاتفی آواز داد که : یا سلیمان آنچه روزی آن دست بود که بیرون کرده بودی دادیم اگر آن دست دیگر نیز بیرون بودی نصیب وی نیز بدادمی. سوگند خورد که هرگز دعا نکنم مگر هر دو دست بیرون کرده باشم.