و تذکره الاولیاء . . .

اندر احوال ابراهیم ادهم

نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی.

 یک شب یاران گفتند: او دیر می آید . بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید و ما را دربند ندارد، چنان کردند.

چون ابراهیم بیامد ایشان را دید، خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته اند. در حال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بود، خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت.

یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده و در آتش پف پف می کرد و آب از چشم او می رفت و دود گرد بر گرد او گرفته.

گفتند :چه می کنی؟ گفت : شما را خفته دیدم گفتم مگر چیزی نیافته اید و گرسنه بخفته اید، از جهت شما چیزی می سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید. ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.

(تذکره الاولیاء - عطار نیشابوری)

و حج فقرا . . .

                                                                                                            به نام خدا

امروز بیست و سوم ذیقعده روز زیارتی ولی نعمت ما حضرت امام رضا(ع) می باشد . بنابراین تصمیم گرفتم تا مرغ دل اتون را به سمت مشهدالرضا(ع) به پرواز در بیاورم :

اَللّهُمَ صَلِّ عَلی علی بن مُوسَی الِّرِضاالمَرُتَضی اَلاِمامِ التَّقیِّ النَّقیِّ وَ حُجَتِکَ عَلی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّری اَلصِدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مِتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولیائِکَ
(التماس دعا)

و زایر امام رضا (ع) . . .

                                                                                                                      به نام خدا
گل محمد قصد رکاب اتوبوس کرد . اما خان عمو دست بر شانه او گذاشت . گل محمد راه به خان عمو داد . خان عمو بالا پیچید و نگاه بر چهره های خاموش و ترس زده گذراند. مردم مسافر، خواب و بیدار ، گویی بر جای خشکیده بودند. خان عمو راه بر گل محمد باز کرد . گل محمد پا بررکاب گذاشت و تن به درون کشانید و کنار شانه خان عمو در چشم زایران ایستاد. زایران هم بدان حال ، خشکیده و ترس زده بر جاهای خود مانده بودند و هیچ سخنیشان بر لب و بر زبان بنود.
گل محمد در عمق ماشین به جایی خیره مانده بود. خان عمو نگاه او را رد گرفت . در عمق ماشین ، پیرمردی و پیرزنی بژولیده تر کنج نشسته بودند و نگاه هایشان چون دو پوست نازک پیاز آویزان بود. گل محمد از میان بار و بنه ای که بر کف ماشین انبار شده بود ، راه به عمق ماشین کشید و آنجا مقابل دو پیر ایستاد. اکنون جا به جا سرهایی به سوی گل محمد برگشته و نگاه به او داشتند .
گل محمد پرسید : پایوس امام رضا می روید ، ها ؟
پیرمرد زنش را نشان داد و گفت : همراه پیرزال ، پسرم ! نذر کرده بودیم . اگر قبولمان کند .
گل محمد گفت : الحمدالله که حالا طلب کرده .
پیرمرد گفت : تا چه پیش آید !
گل محمد دست به جیب برد و قبضدان پولش را بیرون آورد و گفت : ما را هم دعا کنید !
بیش از این نماند و تندتر از آنکه رفته بود ، بازگشت .
- پس شماها دزد نیستند ؟!
گل محمد به سوی صدا سر برگردانید و در او نگریست . مرد سر فرو انداخت . گل محمد سوی در براه افتاد، از کنار ستار و خان عمو گذشت و پایین پرید. صدای پیرمرد که لرزشی آشکار یافته بود ، از عمق ماشین بر آمد که می پرسید: برای کی . . . به نام کی . . . دعا به جان و جوانی کی بکنم ، پسرم ؟
ستار و خان عمو یکصدا گفتند : گل محمد !
(کلیدر - محمود دولت آبادی - ج 8)