خمناله . . .


کورمال کورمال به سوی لحاف ها رفت و لرزلرزان لحافی برداشت و روی خود کشید ، یکی بس نبودو یکی دیگر. باز هم یکی دیگر. هرچه بود. هرچه لحاف بود. صدای برهم خوردن دندن ها اما فروکش نمی کرد. دندان ها مثل بر هم خوردن دسته های گز خشک صدا می کردند . چیزی ، چیزی که خودش هم نمی دانست ، او را وا می داشت زوزه بکشد. خمناله . چیزی، حالتی برای گشودن راه بر درد . باریکه راهی که آدم ناخوش برای عبور درد باز میگذارد. که درد اگر بماند، می ترکاند. خمناله. خمناله ای کشدار. از آنگونه که قلب آدمی را شخم می زند. چنان ناله ای که پنداری هزاران سال عمر دارد . از رگ و ریشه مایه دارد . از مغز استخوان بر می آید. نه ، اصلا، خود رگ و ریشه ، خود استخوان است . همان رگ و ریشه و استخوان است که به صدا ، به نوا بدل شده است و دارد از حنجره بیرون می ریزد. خود جان است ، خود جان . جان گرداگرد زبان پخش می شود ، چرخ می زند ، لای کوبش دندان ها درهم می شکند و قالبی می جوید تا مگر خواهشی برآورد . تا مگر مددی بطلبد .
(جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی)